چوپان جوان در نظر اول چنان مفتون و مجذوب او شده بود که پنداری روح جهان را در برابر خود میدید و شیفته وار به چشمان سیاه و لبخند اسرارآمیز او مینگریست. احساس میکرد نگاه و لبخند او به زبانی سخن میگویند که در سراسر جهان با آن آشنایی دارند: زبان عشق.
و عشق آن چیزی بود که حتی از انسان و صحرا قدمت بیشتری داشت و قدرتی بیشتر.
آن دختر لبخند میزد، چوپان جوان میپنداشت که در تمام عمر در انتظار چنین لبخندی بوده است. پنداری دوسال چوپانی کرده بود، به آفریقا آمده بود، یک سال در دکان بلورفروشی شاگردی کرده بود، و سرتاسر صحرای پهناور را با تحمل آن همه زجر و زحمت پیموده بود، تا لبخند آن دختر را ببیند. و همهی آن چیزها مقدمهای بر آن اصل بوده است.
لبخند او زبان عشق بود.
زبان زندگی بود.
... به یاد آورد که روزی بادی که از طرف مشرق میوزید، عطر وجود این دختر را به مشام او رسانده بود. و از همان روز بی آنکه بداند چنین دختری در جهان وجود دارد به او دل بسته بود و شاید این عشق اسرارآمیز - عشق به دختری که هنوز او را ندیده بود- بی آنکه بداند و بفهمد او را واداشته بود که به صحرا بیاید و اسرار جهان را کشف کند.
... صدای او را از زمزمهی روح نواز باد در نخلستانها دلنشین تر مییافت.
#کیمیاگر
#پائولوکوئیلو
#شمس_لنگرودی
#من_این_راه_دراز_را_آمده_ام_که_تو_را_ببینم